سفارش تبلیغ
صبا ویژن
در قرآن است خبر آنچه پیش از شما بود ، و خبر آنچه پس از شماست ، و حکم آنکه چگونه بایدتان زندگى نمود . [نهج البلاغه]

عاشق

 
 

 

نیستِش.... نمی دونم کجاست...

چه می کُنه... ولی می دونم که نَدارمش...

هیچ وقت نخواستم که تُو رو با چشمات به یاد بیارم...

نمی خواستم که تُو رو? توی گُم ترین آرزوهام ببینم...

نمی خواستم که بی تو به دیوارا بگم هنوزم دوستت دارم...

آخه حال و هوایِ پریشونیِ تو رو نداشتم...

تو گیر و دارِ...... نبودم.....

ای بابا...

دلِ تو? هیچ... حالِ اون? خوش...

اِی بی مُروّت.....

دیگه دلی می مونه که مثلِ دلِ کبوتر بتپه

که با شما از جون و زندگیش بگه؟؟؟

بگه که:

هنوز زندَست... هنوز زندَست... هنوز زندَست...

اگه صدا صدایِ منه... نفس اگه نفسِ توه...

بذار که اون خوش غیرتاش بدونن

که دل دله و با این...

دیگه دل نیست... دیگه دل نمی شه...

نه دیگه این واسه ما دل نمی شه....



 

مرا با این پریشانی کسی جز من نمی فهمه...

شکستن های روحم را به غیر از تن نمی فهمه...

همیشه فکر می کردم برایت آرزو هستم...

همان یک روزنه نوری که داری پیشِ رو هستم...

ولی امروز می بینم تمامش خواب بود و بس...

خیالِ تشنه از رویا فقط سیراب بود و بس...

مسیر چشمهایت را شب ها ناگاه گم کردم...

چراغی نیست? راهی نه? چگونه بی تو برگردم؟؟؟

نمی دانی چقدر از این شب دلتنگی می ترسم...

و از آواز تنهایی?

از این آهنگ می ترسم...

همیشه سرنوشتِ من مقیمِ دردِ آبادیست...

کدامین دست ویرانگر درِ خوشبختی ام را بست؟؟؟

ببین ای دوست مرگِ دل چگونه سوگوارم کرد...

رسید افزوده طوفان را خراب و بی قرارم کرد...

دلم در دوردستی است مثالِ بید می لرزد...

به جانت جانِ شیرینم...

به دیدارت نمی لرزد...



 
آخرین پناه...(شنبه 88 اردیبهشت 19 ساعت 7:31 عصر )

تو چشات باید شنا کرد مثِ دریا

تو رو خوب باید شناختت مثِ زیبا

شعرتو باید طلا کرد مثِ پاییز

شبتو باید دراز کرد مثِ یلدا

تو نگاه میشه سفر کرد مثِ مجنون

دلو میشه در به در کرد مثِ لیلا

عشق تو رنگ همون بوته ی یاسه

که همش قد میکشه زود میره بالا

تو مقدس و زلالی مثِ سوگند

روشن و غرق امیدی مثِ فردا

تو سفیدی مثِ برفای زمستون

تو وسیعی? مثِ جنگل? مثِ صحرا

پُرِ التماسو? تو نمی دونی

پُری از ولی? اگر? نمیشه? اما

قبله ی اول و آخرم چشاته

چه کنارم باشی چه? اونور دنیا

مثِ سمفونی? مثِ نت? پُر رازی

مثِ برفِ اولِ ژانویه? زیبا

رفتنت یه طعمیه شبیهِ رویا

تو رو به خدا قَسم دیگه سفر? نه

لااقل اگه میری نرو تو تنها...

 



 
شکست عشق...(شنبه 88 اردیبهشت 19 ساعت 7:29 عصر )

 

از یک عاشقِ شکست خورده پرسیدم:

بزرگ ترین اشتباه؟

گفت: عاشق شدن...

گفتم: بزرگ ترین شکست؟

گفت: شکستِ عشق...

گفتم: بزرگ ترین درد؟

گفت: از چشمِ معشوق افتادن...

گفتم: بزرگ ترین غصه؟

گفت: یک روز چشم های معشوق رو ندیدن...

گفتم: بزرگ ترین ماتم؟

گفت: در عزای معشوق نشستن...

گفتم: قشنگ ترین عشق؟

گفت: شیرین و فرهاد...

گفتم: زیباترین لحظه؟

گفت: در کنارِ معشوق بودن...

گفتم: بزرگ ترین رویا؟

گفت: به معشوق رسیدن...

پرسیدم: بزرگ ترین آرزوت؟

اشک توی چشماش حلقه زد و با نگاهی سرد گفت:

مرگ....







بازدیدهای امروز: 0  بازدید

بازدیدهای دیروز:0  بازدید

مجموع بازدیدها: 4795  بازدید


» آرشیو یادداشت ها «
» اشتراک در خبرنامه «